آن دلبر عيار من ار يار منستي

شاعر : سنايي غزنوي

کوس «لمن الملک» زدن کار منستيآن دلبر عيار من ار يار منستي
سياره کنون ريشه‌ي دستار منستيگر هيچ کلاهي نهدم از سر تشريف
کر پاردم مرکبش افسار منستيبر افسر شاهان جهانم بودي فخر
صحراي فلک جمله سمن زار منستيور گل دهدي چشم مر از آن رخ چون باغ
بالله همه گلهاي جهان خار منستيگرهيچ عزيز دهدم از پس خواري
گر حشمت او همره زنار منستيجوزاي کمرکش کشدي غاشيه‌ي من
هر چيز که آن مال جهان مار منستيور کژدم زلفش گزدي مر جگرم را
گر ديده‌ي شوخش نه جگر خوار منستيهر روز دلي نو دهدم از دو لب خويش
شايستي اگر در دل بيمار منستيياري که نسوزد نه بسازد ز لب او
خورشيد کنون سايه‌ي ديوار منستيگر هيچ قبولم کندي سايه‌ي آن در
هر چوب که افراخته‌تر دار منستيگر لطف لبش نيستي از قهر دو زلفش
من هيچکسم کاش خريدار منستيگويند که جز هيچ کسان را نخرد يار
کي خلق چنين سغبه‌ي گفتار منستيور داغ سنايي ننهادي صفت او